"Mank" در سال ۲۰۲۰ توسط دیوید فینچر ساخته شد و داستان چگونگی نوشتن فیلمنامه فیلم کلاسیک "همشهری کین" را روایت می‌کند. فیلم روی شخصیت هرمان جی. منکیویچ، نویسندهٔ فیلمنامه این اثر، و چالش‌های او در نوشتن این اثر متمرکز است.

لموئل گالیور (با بازی جک بلک) به مدت ده سال در بخش پست یک روزنامه نیویورکی کار می‌کند و خود را فردی ناموفق می‌داند، همان‌طور که همکارانش نیز او را چنین می‌بینند. روزی، پس از رسیدن به نقطه‌ای که دیگر تحمل ندارد، تصمیم می‌گیرد عشق خود را به دارسی سیلورمن (آماندا پیت)، سردبیر بخش سفر روزنامه و یکی از معدود دوستانش، ابراز کند. اما در لحظه آخر منصرف شده و به جای آن می‌گوید که می‌خواهد در نوشتن مقاله‌ای تلاش کند. دارسی می‌پذیرد و او را به مأموریتی در مثلث برمودا می‌فرستد. در آنجا، گالیور کشتی‌شکسته شده و در جزیره لی‌لی‌پوت به هوش می‌آید، جایی که او دوازده برابر بزرگ‌تر از بلندقدترین مرد آنجاست. برای اولین بار، گالیور می‌بیند که دیگران به او احترام می‌گذارند.

در روز طوفان کاترینا در نیواورلئان، دِیزی ویلیامز در بستر مرگ در بیمارستان است و دخترش کارولین در کنارش حضور دارد. دِیزی از کارولین می‌خواهد که خاطرات بنجامین باتن، دوست دیرینه‌اش، را برایش بخواند. بنجامین در این خاطرات زندگی خود را روایت می‌کند؛ مردی که برخلاف جریان طبیعی زمان، از پیری به کودکی بازمی‌گردد و با دِیزی، عشق زندگی‌اش، در مسیری پرماجرا و احساسی روبرو می‌شود.

خلاصه داستان: دو سال پس از جلوگیری لئو بارنز (فرانک گریلو) از انجام یک انتقام در شب پاکسازی، او اکنون به عنوان رئیس امنیت سناتور چارلی رون (الیزابت میچل) خدمت می‌کند. مأموریت او حفاظت از سناتور در رقابت‌های ریاست‌جمهوری و زنده ماندن در مراسم سالانه‌ای است که فقرا و بی‌گناهان را هدف قرار می‌دهد. اما زمانی که خیانتی آن‌ها را در خیابان‌های واشنگتن دی‌سی تنها می‌گذارد، باید تا طلوع خورشید زنده بمانند... در غیر این صورت هر دو به خاطر گناهانشان علیه دولت قربانی خواهند شد.

فیلم The Lost City of Z داستان شگفت‌انگیز واقعی کاشف بریتانیایی، پرسی فوسِت را روایت می‌کند که در ابتدای قرن بیستم به آمازون سفر می‌کند و شواهدی از یک تمدن پیشرفته ناشناخته کشف می‌کند که ممکن است روزگاری در این منطقه ساکن بوده باشد. با وجود تمسخر از سوی نهاد علمی که جمعیت‌های بومی را "وحشی" می‌داند، فوسِت مصمم است که دوباره و دوباره با حمایت همسر وفادار، پسر و یار وفادارش به جنگل محبوبش بازگردد تا قضیه خود را اثبات کند، که در نهایت به ناپدید شدن مرموز او در سال ۱۹۲۵ منتهی می‌شود.

پنج سال از زمانی که همه چیز شگفت‌انگیز بود، گذشته است و حالا ساکنان دنیای لگو با تهدید جدیدی از سوی لگو دوپلو مواجه هستند، مهاجمینی از فضا که هر چیزی را سریع‌تر از آنچه می‌توانند بازسازی کنند، تخریب می‌کنند.

اسکات از زمان مرگ پدر آتش‌نشانش در سن هفت‌سالگی، در مرحله‌ای از رکود شخصیتی باقی مانده است. حالا که به اواسط دهه ۲۰ زندگی خود رسیده، تقریباً هیچ پیشرفتی نداشته و رویای غیرممکنی را برای تبدیل شدن به یک هنرمند خالکوبی دنبال می‌کند. در حالی که خواهر کوچک‌تر و بلندپروازش برای رفتن به دانشگاه آماده می‌شود، او هنوز با مادر پرستار و خسته‌اش زندگی می‌کند و بیشتر روزهایش را با کشیدن ماریجوانا، وقت‌گذرانی با دوستانش – اسکار، ایگور و ریچی – و رابطه پنهانی با دوست دوران کودکی‌اش، کلسی، سپری می‌کند. اما وقتی مادرش با یک آتش‌نشان پرحرف به نام ری وارد رابطه می‌شود، زنجیره‌ای از اتفاقات رخ می‌دهد که اسکات را مجبور می‌کند با غم‌های گذشته خود روبرو شود و اولین قدم‌هایش را برای حرکت رو به جلو در زندگی بردارد.

فیلم "The Highwaymen" داستان ناگفته‌ای از دو کارآگاه افسانه‌ای، فرانک هامر و منِی گالت، را روایت می‌کند که با استفاده از شهود و مهارت‌های قدیمی خود به تعقیب و دستگیری بانی و کلاید، جنایتکاران مشهور دهه ۱۹۳۰، می‌پردازند.

سال 1954. ری کرک بیشتر دوران بزرگسالی خود را به عنوان یک فروشنده گذرانده است و در بسیاری از جنبه‌ها می‌توان او را یک کلاهبردار به حساب آورد. این تلاش‌های مداوم او باعث شده که در برخی از محافل مورد تمسخر قرار بگیرد، چرا که محصولاتی که می‌فروشد بیشتر به‌عنوان لوازم جالب یا فریبنده در نظر گرفته می‌شوند تا محصولات مفید، اما این کار او در عین حال سقفی راحت‌تر از آنچه که او و همسرش اتل در آرلینگتون هایتز، ایلینوی داشتند، فراهم کرده است. با این حال، اتل آرزو دارد که ری همان اندازه که در فروش تلاش می‌کند، زمان بیشتری را در خانه با او بگذراند؛ شغل فعلی او، فروش دستگاه‌های شیرمک‌شیک پنج‌اسپندل برای شرکت پرنس کاستل، که او را دائماً در حال سفر از یک رستوران درایو-این به رستوران دیگر می‌سازد، سبب شده که او بیشتر وقت خود را در جاده‌ها بگذراند. این نارضایتی او از تجربه‌های درایو-این (غذای بد، خدمات ضعیف) و خوردن در این رستوران‌ها در طول سفرهایش، باعث می‌شود که او به مفهوم رستوران مک‌دونالد در سن برناردینو، کالیفرنیا که توسط دو برادر ریچارد مک‌دونالد و موریس مک‌دونالد (دیک و مک) اداره می‌شود، علاقه‌مند شود. برخلاف اکثر مشتریان ری که تنها یک دستگاه شیرمک‌شیک پنج‌اسپندل در هر زمان نیاز دارند، برادران مک‌دونالد در نهایت هشت دستگاه برای رستوران خود خریداری می‌کنند. به‌ویژه به ابتکار دیک، این برادران تمام مفهوم رستوران‌های درایو-این را بازطراحی کرده‌اند تا روی غذای باکیفیت با منوی کوچکی که تنها شامل محبوب‌ترین آیتم‌ها (همبرگر، سیب‌زمینی سرخ‌شده، نوشابه) باشد، تمرکز کنند. آنها به‌دنبال یکنواختی در محصول هستند تا مشتریان بدانند که چه چیزی را باید از رستوران انتظار داشته باشند، بازار هدف را از نوجوانان راحت‌طلب به خانواده‌ها تغییر داده‌اند و شاید مهم‌ترین نکته این است که سرعت آماده شدن هر سفارش را در چند ثانیه افزایش داده‌اند که بسیاری از این اهداف از طریق تولید به‌سبک خط مونتاژ قابل دستیابی است. آنها قبلاً تلاش کرده بودند که رستوران‌های خود را فرانچایز کنند، اما در این کار شکست خوردند چرا که کنترل بسیاری از جنبه‌هایی که باعث موفقیت رستوران سن برناردینو‌شان شده بود را از دست داده بودند. علیرغم این که برادران مک‌دونالد ری را کمی دیوانه می‌پندارند، آنها به‌طور نسبی با او قراردادی برای سرپرستی فرانچایزهای خود امضا می‌کنند. تجربه ری در این شغل بدون مشکل نیست، به‌ویژه زمانی که متوجه می‌شود فرانچایزهای او بیشتر از خودش پول می‌سازند، در حالی که او فقط در حال شکستن خط میانه است. او با پیشرفت ایده‌هایی که به او ارائه می‌شود مشکلی ندارد - ایده‌های اصلی که در تخصص او نیست - زیرا او برادران را بزرگ‌ترین مشکل خود می‌بیند، چون آنها تفکرات کوچک‌تری دارند. این تفاوت‌ها باعث یک ایستادگی بین ری و برادران می‌شود، جایی که ری هدف متفاوتی برای "کسب‌وکارش" دارد که در آن سود و تقویت خودخواهی‌اش به‌نظر اولویت‌های اصلی‌اش هستند.

داستان واقعی هنرمند بریتانیایی اکسنتریک لوئیس وین (بندیکت کامبربچ)، که نقاشی‌های بازیگوش و روان‌گردان او به طور دائمی درک عموم از گربه‌ها را تغییر داد. این داستان در اوایل قرن بیستم اتفاق می‌افتد و ما در طول آن سفر لوئیس وین را دنبال می‌کنیم که در تلاش است تا اسرار "الکتریکی" جهان را کشف کند و به این ترتیب، زندگی خود و عشق عمیقی که با همسرش امیلی ریچاردسون (کلر فوی) به اشتراک گذاشته بود را بهتر درک کند.